میگویند که دو برادر بودند پس از مرگ پدر یکی جای پدر به زرگری نشسته
دیگری برای اینکه از وسوسه نفس شیطانی در امان بماند
از مردم کناره گرفته و غار نشین گردید.
روزی قافله ای از جلو غار گذشته و چون به شهر برادر میرفتند،
برادر غارنشین غربالی پر از آب کرده به قافله سالار میدهد
تا در شهر به برادرش برساند.
منظورش این بود که از ریاضت و دوری از خلایق به این مقام رسیده که
غربال سوراخ سوراخ را پر از آب میتواند کرد بی آنکه بریزد.
چون قافله سالار به شهر و بازار محل کسب برادر میرسد و
امانتی را می دهد، برادر آن را نخ بسته و از سقف دکان آویزان میکند و
در عوض گلوله آتشی از کوره در آورده میان پنبه گذاشته و
به قافله سالار میدهد تا آن را در جواب به برادرش بدهد.
چون برادر غار نشین برادر کاسب خود را کمتر از خود نمی بیند
عزم دیدارش کرده و به شهر و دکان وی میرود.
در گوشه دکان چشم به برادر داشت و
دید که برادر زرگرش بازوبندی از طلا را
روی بازوی زنی امتحان میکند،
دیدن این منظره همان و دگرگون شدن حالت نفسانی همان
و در همین لحظه آبی که در غربال بود از سوراخ غربال رد شده و
از سقف دکان به زمین میریزد.
چون زرگر این را می بیند میگوید:
ای برادر اگر به دکان نشستی و هنگام کسب و کار و
دیدن ن و لمس آنان آب از غربالت نریخت زاهد میباشی،
وگرنه دور از اجتماع و عدم دسترس،و در معرض گناه نبودن، همه زاهد هستند.
چقدر این حکایت برا بعضی مدعیان زهد و ایمان امروز آشناست.
*****************************************
https://telegram.me/eshgekhodayi
درباره این سایت